سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
JavaScript Codes
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هفته سوم اسفند - تمام زندگی من...
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نه بخدایى که از قدرت او درمانده شبى سیاه به سر بردیم که روزى سپیدى را در پى خواهد داشت ، چنین و چنان نبوده است . [نهج البلاغه]   بازدید امروز: 1  بازدید دیروز: 7   کل بازدیدها: 125659
 
هفته سوم اسفند - تمام زندگی من...
 
|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| پیوندهای روانه || تمام زندگی من [137]
[آرشیو(1)]


|| مطالب بایگانی شده || هفته دوم اسفند85
هفته سوم اسفند
نوشتهای پیشین
هفته چهارم اسفند
اولین برداشت 86

|| اشتراک در خبرنامه ||   || درباره من || هفته سوم اسفند - تمام زندگی من...
رامین
احساسی مهربون عاشق

|| لوگوی وبلاگ من || هفته سوم اسفند - تمام زندگی من...

|| لینک دوستان من || اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
بی سرزمین تر از باد

|| لوگوی دوستان من ||








|| اوقات شرعی ||


|| آهنگ وبلاگ من ||

|| وضعیت من در یاهو || یــــاهـو
همسایه خدا
نویسنده: رامین(جمعه 85/12/18 ساعت 11:42 صبح)

 داستانهای زیبا

 

داستانهای زیبا داستانهای زیباداستانهای زیباداستانهای زیباداستانهای زیباداستانهای زیباداستانهای زیباداستانهای زیبا

ما همسایه خدا بودیم

داستانهای زیباداستانهای زیباداستانهای زیباداستانهای زیباداستانهای زیباداستانهای زیباداستانهای زیباداستانهای زیباداستانهای زیباداستانهای زیباداستانهای زیباداستانهای زیباداستانهای زیباداستانهای زیبا
شاید دیگر مرا نشناسی!شاید مرا به یاد نیاوری ، اما من خوب تو را میشناسم . ما همسایه شما بودیم و شما همسایه ما و همه مان همسایه خدا.
یادم می آید گاهی وقت ها می رفتی و زیر بال فرشته ها قایم میشدی . و من همه آسمان را دنبالت میگشتم، تو می خندیدی و من پشت خنده ها پیدایت میکردم.
خوب یادم هست که آن روزها عاشق آفتاب بودی . توی دستت همیشه قاچی از خورشید بود ، نور از لای انگشت های نازکت میچکید . راه که میرفتی ردی از روشنی روی کهکشان می ماند.
یادت می آید؟گاهی شیطنت می کردیم و می رفتیم سراغ شیطان.تو گلی بهشتی به سمتش پرت میکردی و او کفرش در می آمد . اما زورش به ما نمی رسید . فقط میگفت: همین که پایتان به زمین برسد ، میدانم چطور از راه به درتان کنم.
تو شلوغ بودی ، آرام و قرار نداشتی . آسمان را روی سرت میگذاشتی و شب تا صبح از این ستاره به آن ستاره می پریدی و صبح که میشد در آغوش نور به خواب میرفتی.
اما همیشه خواب زمین را میدیدی . آرزویی، رویاهای تو را قلقلک میداد. دلت میخواست به دنیا بیایی و همیشه این را به خدا می گفتی و آن قدر گفتی و گفتی تا خدا به دنیایت آورد . من هم همین کار را کردم ، بچه های دیگر هم ، ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد .
تو اسم مرا از یاد بردی و من اسم تو را . ما دیگرنه همسایه هم نبودیم و نه همسایه خدا. ما گم شدیم و خدا را گم کردیم ...........
دوست من ، همبازی بهشتی ام ! نمی دانم چقدر دلم برایت تنگ شده . هنوز آخرین جمله خدا توی گوشم زنگ میزند: از قلب تو تا من یک راه مستقیم است، اگر گم شدی از این راه بیا.
بلند شو ، از دلت شروع کن . شاید دوباره همدیگر را پیدا کنیم.
 
عرفان نظر آهاری
داستانهای زیباداستانهای زیباداستانهای زیباداستانهای زیباداستانهای زیبا

داستانهای زیبا

 



نظرات دیگران ( )

راه بهشت
نویسنده: رامین(جمعه 85/12/18 ساعت 11:42 صبح)

 
مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد

نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید

خودشان پی ببرند.

پیاده‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری

عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد

دروازه‌بان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»

دروازه‌بان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»

- «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.»

دروازه‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: «می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بوشید.»

- اسب و سگم هم تشنه‌اند.

نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.

مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه

مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی

در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.

مسافر گفت: روز به خیر

مرد با سرش جواب داد.

- ما خیلی تشنه‌ایم.، من، اسبم و سگم.

مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهید بنوشید.

مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.

مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.

مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟

- بهشت

- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!

- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.

مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود!

- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند...
 
، پائولو کوئیلو

داستانهای زیبا



نظرات دیگران ( )

ماه عسل
نویسنده: رامین(جمعه 85/12/18 ساعت 11:42 صبح)
 

داستانهای زیــــــبا

هانیه خود را به همسرش وهب رسانید، وهب غرق درخون بود اما لبخندشیرین روی لبانش به هانیه آرامش

میداد...اشک در چشمان هانیه خشکیده بود بغض گلویش را میفشرد...به چهره همسرش خیره

شد...انگارآرام خوابیده بود...او فقط 25 بهار را پشت سر گذاشته بودند..17 روز بود که از عروسیشان

میگذشت...هانیه درحالی که سر همسرش را در آغوش گرفته بود به روزهایی که گذشت فکر میکرد...چه

زود گذشت:

چند روزی از عروسی وهب وهانیه میگذشت دست در دست هم بدنبال گوسفندانشان بودند ودر حالی که

سبزه زار به اونها خوش آمد میگفت حس میکردند خوشبخت ترین زوج جهانند.

ــ وهب

ــ جانم

ــ ما همیشه همینجور خوشبخت خواهیم بود؟

ــ بله هانیه جان ما همیشه خوشبخت خواهیم بود تا ابد...

ــ ...

ــ به چه می اندیشی؟


ــ به اینکه اینقدر احساس خوشبختی میکنم که دلم میخواهد تا ابد ادامه داشته باشد وحتی بعد از آن در

سرای دیگر...


...
ضربه عمود که بر سر هانیه فرود آمد با فریاد هانیه توام شد...


هانیه در کنار همسرش به زمین افتاد...چشمهایش تاریک شد ...به زحمت صورت همسرش را میدید...


دوباره غرق روزهای خوش وکوتاه زندگی مشترکشان شد:


اونها فقط 17روز زندگی مشترک داشتند اما انگار سالها در کنار هم بوده اند  وحالا با هم پرواز میکنند...ساعتی

 پیش در حضور امام بودند با هم هانیه به امام گفت "من دوحاجت دارم 1-


وقتی وهب شهید شد ومن بی سرپرست مرا به اهل بیت خود ملحق کن 2 - وهب که به بهشت برین رفت

،شاهد باش که مرا فراموش نکند."وامام منقلب گشت وقول داد که خواسته های هانیه عملی شود...


واینچنین هانیه همراه همسر جوانش راهی بهشت برین شدند وبه خوشبختی ابدی دست یافتند


بهشت  گوارایشان باد

******************
هانیه همسر وهب یگانه زنی بود که که در کربلا در راه دفاع از حریم حسین (ع) به شهادت رسید.


هانیه ووهب فقط 17 روز بود ازدواج کرده بودندوفقط ده روز بود که مسلمان شده بودند وهمراه وهمسفر  حسین (ع)

شدند به سوی کربلای عشق...تا ماه عسل عشقشان رو در کربلای حسین بگذرونند...

 

داستانهای زیبا




نظرات دیگران ( )

عکس‌ خدا در اشک‌ عاشق‌
نویسنده: رامین(جمعه 85/12/18 ساعت 11:42 صبح)

داستانهای زیبا 
عکس‌ خدا در اشک‌ عاشق‌
 داستانهای زیباداستانهای زیبا
  قطره‌ دلش‌ دریا می‌خواست. خیلی‌ وقت‌ بود که‌ به‌ خدا گفته‌ بود.


هر بار خدا می‌گفت: از قطره‌ تا دریا راهی‌ست‌ طولانی. راهی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری. هر قطره‌ را لیاقت‌ دریا نیست.


قطره‌ عبور کرد و گذشت. قطره‌ پشت‌ سر گذاشت.


قطره‌ ایستاد و منجمد شد. قطره‌ روان‌ شد و راه‌ افتاد. قطره‌ از دست‌ داد و به‌ آسمان‌ رفت. و هر بار چیزی‌ از رنج‌ و عشق‌ و

صبوری‌ آموخت.


تا روزی‌ که‌ خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن. خدا قطره‌ را به‌ دریا رساند. قطره‌ طعم‌ دریا را چشید. طعم‌ دریا شدن‌ را.

اما...


روزی‌ قطره‌ به‌ خدا گفت: از دریا بزرگتر، آری‌ از دریا بزرگتر هم‌ هست؟


خدا گفت: هست.

 
قطره‌ گفت: پس‌ من‌ آن‌ را می‌خواهم. بزرگترین‌ را. بی‌نهایت‌ را.


خدا قطره‌ را برداشت‌ و در قلب‌ آدم‌ گذاشت‌ و گفت: اینجا بی‌نهایت‌ است.


آدم‌ عاشق‌ بود. دنبال‌ کلمه‌ای‌ می‌گشت‌ تا عشق‌ را توی‌ آن‌ بریزد. اما هیچ‌ کلمه‌ای‌ توان‌ سنگینی‌ عشق‌ را نداشت. آدم‌ همه‌ عشقش‌ را

 توی‌ یک‌ قطره‌ ریخت. قطره‌ از قلب‌ عاشق‌ عبور کرد. و وقتی‌ که‌ قطره‌ از چشم‌ عاشق‌ چکید، خدا گفت: حالا تو بی‌نهایتی، چون که‌

عکس‌ من‌ در اشک‌ عاشق‌ است.

داستانهای زیبا


 

 اینم عکسی که به دوستان قولشو داده بودم واقعا عسل اینه یه انگشت بزن ببین دروغ میگم



نظرات دیگران ( )

پسرک
نویسنده: رامین(جمعه 85/12/18 ساعت 11:42 صبح)

داستانهای زیباداستانهای زیبا


به نام یکتای بی همتا


پسرک خسته و تنها به یک کوچه ی بن بست رسید ، وجودش پر از غصه و غم بود. دیگر روزها و شبها

برایش رنگی نداشت . حتی با سایه خود نیز غریبه بود ، نمی توانست تلخی روزگار را باور کند ، نمی

خواست باور کند که حتی ستاره هم روزی از آسمان می افتد.....


در حال نا امیدی و اندوه سرش را به آسمان دوخت و به دنبال پر نور ترین ستاره گشت.


آن را دید و کمی به آن نگاه کرد ، ناگهان احساسی گرم به او گفت که به دنبال کم نورترین ستاره بگرد.

 تمام ذهنش مشغول این سوال شد که چرا باید به دنبال کم نورترین ستاره بگردد؟


ساعاتی را سپری کرد، آخر نتوانست به راز کم نورترین ستاره پی ببرد. گوشه ای نشست و سر خود را بر

زانو هایش گذاشت و پاهای خود را در سینه ی خود جمع کرد. به رهگذران نگاه می کرد که چگونه بی

 تفاوت ازکنارهم می گذرند.


کودکی در گوشه ای دیگر مشغول بازی بود و پسرک به او نگریست، کودک با تعجب به پسرک نگاه  کرد، به

 طرف پسرک آمد و از او پرسید که چرا بر زمین نشسته است.  پسرک خنده ای کرد و گفت : به دنبال

جوابی می گردم. کودک گفت از من بپرس شاید بدانم. پسرک لحظه ای خاموش ماند و با خنده گفت به

 آسمان نگاه کن . وقتی کودک به آسمان نگاه کرد پسرک دید که به همان ستاره پر نور خیره شده. از

کودک پرسید چرا به این ستاره نگاه می کنی؟ گفت چون نور بیشتری دارد و کمتر سو سو می زند. و

کودک رفت.


پسرک به فکر فرو رفت پیر مردی آمد که باری را حمل می کرد. پسرک از جایش بلند شد و به  پیرمرد نزدیک

 شد. پیرمرد که خسته ونا توان شده بود گفت ای پسر آیا به من کمک می کنی؟ پسرک با لبخندی گفت

 آری. وقتی بار پیر سالمند را برایش برد، پیرمرد ازپسرک خواست تا از چیزی بخواهد. پسرک گفت : فقط

می خواهم کمی به آسمان بنگری و بگویی چه می بینی.


پیرمرد قبول کرد و به آسمان پر ستاره شب که پر قصه های کودکی اش بود خیره شد. و سپس آهی

کشید. پسرک دید که این مرد کهن سال هم به همان ستاره می نگرد و از او پرسید که چرا به این ستاره پر

 نور نگاه می کنی؟ پیرمرد که آثار گذر عمر در چهره ی مهربانش معلوم بود گفت : ای جوان از همان وقتی

 که کوچک بودم همیشه به این ستاره می نگریستم و آرزو داشتم که روزی آن را به دست آورم. و بعد

خندید و گفت : انسان در هنگامی که کوچک است آرزوهای بزرگ در سر دارد و هنگامی که بزرگ می شود

 می فهمد که آرزوهای کوچک دست یافتنی ترند. من اینک به دنبال به دست آوردن چراغی کوچکم . زیرا

این ستاره با آن همه نورش برای من زیاد است ، مرا چراغی کوچک کافیست. این را گفت و رفت.


پسرک آرام گرفت. اینک آسمان برای او رنگی دیگر داشت. او فهمید که پر نورترین ستاره را همه می بینند

 وهمه آزروی به دست آوردن آن را دارند ولی نمی توان ان را به دست آورد.


حال فهمیده بود که چراباید به همان کم نور ترین ستاره خود بنگرد. زیرا فقط برای یک نفر می سوزد نه

برای همه.


 آن پسر از آن کوچه بن بست درسی گرفت که تمام عمر برایش یادگار می ماند.


پسرک  به آن کوچه باز گشت ، تمام وجودش غرق احساس شده بود. گلدانی بر داشت  و  گلی را که  مثل

 گلدان کوچکش  پراز زیبایی بود برداشت و با نوازشی  آن را درون گلدان ترک خورده ی خود کاشت.


و چون می دانست که  این گل بهترین گل برای گلدانش است ، آن را

 

                                    با اشکهایش سیراب کرد.

داستانهای زیباداستانهای زیبا
                              


 

 

داستانهای زیباداستانهای زیبا



نظرات دیگران ( )

مردانگی
نویسنده: رامین(جمعه 85/12/18 ساعت 11:42 صبح)

 

داستانهای زیبا       ولادت امام هشتم مبارک
مردانگی

داستانهای زیبا       ولادت امام هشتم مبارک


یه ساعتی میشد که داشت عباس آقا و بستی فروختنش رو نگاه میگرد


بدو بستی آوردم تازه !-


عباس آقا یه دونه از اون قرمز هاش به من میدی-


 بله که میدم آقا پسر گل ، بفرما اینم یه دونه از قرمزاش برای شما میشه 5 تومن -


آقا بستی ها دونه ای چنده -


دونه 5 تومن همه رنگی داره تازم هست -


 عباس آقا من 3 تومن بشتر ندارم نمیشه  یکی به من بدی-


نه که نمیشه شما برو دو روز دیگه پولت رو جمع کن بعد بیا یه دونه خوبش رو بهت میدم-

 
  نه آخه من الان میخوام پولام رو جمع میکنم بعدا براتون میارم -


نه خیر نمیشه بستنی میخوای باید الان پولش رو بدی-


چشمش رو دوخته بود به دست عباس آقا و بستنی هایی که میداد به بچه ها داشت تو ذهنش مرور میکرد که هرکدومش ممکنه چه مزه ای باشه


ولی خب من که پول ندارم عباس آقا به اونی که 3 تومن هم داشت نداد من که هیچی پول ندارم!


حسین آقا میگه یه ساعته کجا موندی؟


صدای مریم بود خواهر کوچیکترش ،کافی بود مریم یه چیزی بخواد تا حسین به هر سختی ای شده بهش بده تو چشمای مریم یه چیزی

 بود که هیچ جای دیگه نبود فقط مریم بود که باورش میشد جسین اگه 8 سالشم باشه مرد شده


 برو الان میام برو سرما میخوری-


اااااا حسین اونجا رو بستنی ها رو حسین یکی برام میگیری -


 چی بستنی ؟-


آره -


آخه ..آخه ...-


چی بگه پول نداره که ولی مریم بستنی میخواد اگه براش نگیره!نه مریم باعث شد دلش رو بزنه به دریا و بره با خودش گفت:


مریم اشتباه نمیکنه من مرد شدم عباس آقا هم مرد شده میرم باهاش حرف میزنم


نگاه مریم یه قدرت عجیب بهش داده بود


آخه چی ؟بالاخره میخری یا نه -


هیچی الان میرم برات میگیرم همین جا وایسا-


محکم راه افتاد دستش رو که خالی خالی بود مشت کرده بود


 سلام عباس آقا اگه من یه بستنی بخوام بهم میدی؟-


بله که میدم چه رنگیش رو میخوای ؟-


دستش رو آورد بالا و گفت :


  من هیچ پولی ندارم ولی یه دونه بستنی میخوام برا خواهرم بعدا پولام رو جمع میکنم میارم -


عباس آقا یه خورده نگاهش کرد گفت

 
پس خودت چی که یه ساعته داری نگاه میکنی-


 من ..من نمیخوام پولش رو ندارم ولی برای مریم یه دونه بدید من قول میدم که پولش رو بیارم-


عباس آقا خندید و گفت


نه معلومه مرد شدی حالا چه رنگیش رو بدم-


قرمز -


عباس آقا دو تا بستنی داد بهش  گفت :


یکیش برا مریم یکیشم برا خودت چون مرد شدی !بعدا پولات رو جمع کن برام بیار -


**********


خدایا دلم میخواد مثل حسین کوچولو بیام پیش تو هرچند که هیچی ندارم ولی از خودم بگذرم محکم بگم خدایا من هیچی ندارم ولی بهم

 اعتماد کن و ردم نکن قول میدم با تمام وجودم سعی کنم جبران کنم تو هم کمکم کن...

داستانهای زیبا       ولادت امام هشتم مبارک
 
 

 

 



نظرات دیگران ( )

باد ویاد
نویسنده: رامین(جمعه 85/12/18 ساعت 11:42 صبح)

داستانهای زیبا

یاد

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند بین راه سر موضوع اختلاف پیدا کردندو به مشاجره پرداختند یکی از

 آنها از سر خشم بر چهر دیگری سیلی زد.


دوستی که سیلی خورده بود سخت آزرده شد ولی بدون آن که چیز ی بگوید روی شن های بیابان نوشت :


امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد .


آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند به یک آبادی رسیدند تصمیم گرفتند قدری انجا بمانند .


و کنار برکه آب استراحت کنند ناگهان شخصی که سیلی خورده بود لغزید و د ربرکه افتاد نزدیک بود غرق شود که دوستش به

کمکش شتافت و او را نجات داد بعد از آن که از غرق شدن نجات یافت برروی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد امروز

بهترین دوستم جان مرا نجات داد .


دوستش با تعجب از او پرسید بعد از ان که من با سیلی تو را آزردم تو آن جمله را روی شن های صحرا نوشتی ولی حالا این جمله

را روی صخره حک می کنی ؟


دیگری لبخندی زد و گفت وقتی کسی ما را آزار می دهد باید روی شن های صحرا بنویسیم تا باد های بخشش آن را پاک کنند ولی

وفتی کسی محبتی در حق ما می کند باید آن را روی سنگی حک کنیم تا :


هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد.

 

داستانهای زیبا



نظرات دیگران ( )

پس چرا عاشق نباشم.....!!
نویسنده: رامین(جمعه 85/12/18 ساعت 11:42 صبح)

 

            

داستانهای زیبـــــــــــــــــاداستانهای زیبـــــــــــــــــاداستانهای زیبـــــــــــــــــاداستانهای زیبـــــــــــــــــاداستانهای زیبـــــــــــــــــا

 



نظرات دیگران ( )

این داستان واقعی است
نویسنده: رامین(جمعه 85/12/18 ساعت 11:42 صبح)

به نام خدای مهربون
داستانهای زیباداستانهای زیبا

پیرزن نفس زنان وبا عجله ازپله ها بالا میرفت هرچند پله یکبار می ایستاد ونفس تازه میکردوبا خود چیزهایی زمزمه میکردودوباره راه می افتاد...
ببخشید بخش جراحی اعصاب کجاست؟
-دوطبقه بالاتر انتهای راهرو
ممنون مادر.

هنوز به انتهای اولین پیچ پله نرسیده بود که ایستاد انگار دیگه قدمهایش یارای همراهی اورا نداشتند،دیگه نای راه رفتن نداشت، با نا امیدی بقیه پله هارا نگاه کرد وآهی کشید وبا خود گفت : یا امام غریب بچه مو به خودت سپردم...قطرات اشک از گوشه چشمش سرازیر شد...بادستان چروکیده وپینه بسته اش رو پاهایش میزد وزمزمه میکرد یا امام غریب ،یا امام غریب...

-ببخشید مادر، طوری شده ؟ کاری ازمن بر میاد؟
نمی دونُم، نمیدونُم...روی پله ها ولو شد دیگه نا نداشت.لباسهای مشکی ورنگ رو رفته پیرزن حرفهای نگفتنی فراوان داشت...
هنوز چله تنها پسرم نرسیده که دخترم اینجوری شد...
پدرشون سالها پیش فوت کرد  بچه هایم رو با سختی بزرگ کردم،یک پسر و دو دختر، هم به سختی کار میکردم تاخرج زندگی را تامین کنم وهم پدر بودم وهم مادر...
دخترام هردو ازدواج کرده اند.تنها پسرم مهندس بود مهندس جهاد،سالها تو جبهه خدمت کرد ،تو همون سالها شیمیایی شد،خیلی پسر خوبی بود خیلی ...به همه محبت میکردبا همه خوب بود توی روستا همه دوسش داشتند خیلی رعنا بود...
35روز پیش حالش بد شد ،بعد ا زشیمیایی شدنش این حالت گاهی براش پیش می اومد وما میرسوندیمش بیمارستان حالش بهتر میشد،عوارض شیمیایی اذیتش میکرد.اما ایندفعه از دست دکترا کاری بر نیومد وپسرم...(اشکها امانش ندادند وهق هق زد زیر گریه) چند لحظه ای به سکوت گذشت ....دخترم دو پسر دارد 4ساله و 9ساله ،دیروز توخونه آشپزی میکرده که حالش به هم میخوره وبیهوش میشه ، میارنش بیمارستان ... هنوز ندیدمش ،نمی دونم حالش چطوره ، گفتند بخش جراحی اعصاب بستریش کردن ، میخوام برم ببینمش.
را ستی تومور مغزی یعنی چی؟
-.......
گفتند دخترم تومور مغزی داره..................


داستانهای زیباداستانهای زیبا


عجب صبری خدا دارد....!

داستانهای زیبا

دوستان عزیز ازمحبت وعنایت تک تکتون ممنونم ،شرمنده ام میکنید
وخیلی متاسفم که نمیتونم به اندازه کافی خدمت برسم

داستانهای زیباداستانهای زیبا

نظرات دیگران ( )

چشم
نویسنده: رامین(جمعه 85/12/18 ساعت 11:42 صبح)

بسم الله الرحمن الرحیم
داستانهای زیبا

 

مادر، ای لطیف ترین گل بوستان هستی، ای باغبان هستی من، گاهِ روییدنم باران مهربانی بودی که به آرامی سیرابم کند. گاهِ

پروریدنم آغوشی گرم که بالنده ام سازد. گاهِ بیماری ام، طبیبی بودی که دردم را می شناسد و درمانم می کند. گاهِ اندرزم، حکیمی آگاه

 که به نرمی زنهارم دهد. گاهِ تعلیمم، معلمی خستگی ناپذیر و سخت کوش که حرف به حرف دانایی را در گوشم زمزمه می کند.


گاهِ تردیدم، رهنمایی راه آشنا که راه از بیراهه نشانم دهد. مادر تو شگفتی خلقتی، تو لبریز از عظمتی؛ تو را سپاس می گویم و می

ستایمت.


داستانهای زیبا

 
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها

 و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت یک روز اومده بود  دم در مدرسه که  منو با  به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور

 تونست این کار رو بامن بکنه ؟ روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت مامان تو فقط یک چشم داره فقط دلم میخواست

یک جوری خودم رو گم و گور کنم .  کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..

کاش مادرم  یه جوری گم و گور میشد..

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو بخندونی و خوشحال کنی چرا نمیمیری ؟اون هیچ جوابی نداد....

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به خارج از کشور  برم ،اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و

بچه و زندگی... از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من اون سالها منو ندیده بود

 و همینطور نوه ها شو

وقتی ایستاده بود دم در  بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا  ، اونم  بی خبر .

 

سرش داد زدم  :چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟ گم شو از اینجا! همین حالا

اون به آرامی جواب داد :اوه  خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم و بعد فورا رفت و از نظر  ناپدید شد .

یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درخارج برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه ابتداییم ولی من به همسرم

به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .

بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .همسایه ها گفتن که اون مرده. اونا یک نامه به من دادند

 که اون ازشون خواسته بود که بدن به من :


ای عزیزترین پسرم ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت  اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،خیلی خوشحال شدم وقتی

شنیدم داری میآی اینجا  ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث

خجالت تو شدم خیلی متاسفم  .آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی به عنوان یک

مادر نمییتونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم بنابراین مال خودم رو دادم به تو


برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم  به جای من  دنیای جدید رو بطور کامل ببینه 

با همه عشق و علاقه من به تو، مادرت
مادرت،مادرت،مادرت،مادرت،مادرت


داستانهای زیبا



نظرات دیگران ( )